بعضی از تجربهها را نمیشود نشر داد. باید بماند پیش خودت، رازی باشد بین تو و زندگی.
بزرگ شدن چیز عجیبی است. خیلی از مسائل رفته رفته بی اهمیت میشود و خط قرمزها و سطح توقعات و انتخابها متفاوت! انگار که این دختر چند سال پیش، تو نبودی! انگار حسی که داشتی نفرت/عشق نبوده و صرفا برداشت تو از آن مسئله بر اساس سطح تفکرت و گسترهی دیدت بوده! به نظرم توی این دنیا هیچ چیز مطلق نیست و بر اساس شرایط تو میتوانی بسیار بسیار بسیار متفاوت عمل کنی. برای همین جملهی "هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست" داره جا باز میکنه توی ذهنم.
نوشته های ذخیره شده ام را مرور میکنم. به قدری زیبا برای همسرم نوشته ام که باورم نمیشود این ها را، همه ی همه اش را واقعا من نوشتم؟ چقدر عاشقم و چقدر خوشحال. شب عروسیم هم خوشحال بودم. نمیتوانستم لبخند پررنگم را ملایم کنم. شبیه کودکی هایم شده بودم؛ انگار چهار سالم است، نه دختری بیست و نه ساله که ماه هاست رسما همسر مردی شده و احتمالا چند وقت دیگر، مادرِ کودکی! نوشته هایم را مرور میکنم و به زندگی لبخند پررنگی میزنم.
درباره این سایت